قصه ی دوستان پیراهنی | آی قصه
– قصه ی کودکانه | متن قصه: نوشته ی نفیسه نصیران قصه گو: سمانه گلک تصویرگر: محمدحسین توکلی متحرک سازی: علی جوادی هنوز شب نشده بود اما هوا اب..
قصه ی کودکانه | متن قصه:
نوشته ی نفیسه نصیران
قصه گو: سمانه گلک
تصویرگر: محمدحسین توکلی
متحرک سازی: علی جوادی
هنوز شب نشده بود اما هوا ابری بود و اتاق تاریک به نظر می رسید. آخر هفته بود و ارسلان و مادرش لباس پوشیده بودند و آماده بودند تا وقتی پدر از سر کار برگشت؛ همه با هم به خانه ی مادربزرگ بروند. ارسلان حوصله اش سر رفته بود. اول خواست تلویزیون نگاه کند اما بعد پشیمان شد. فکر خوبی به سرش زد. رفت سراغ جعبه ی ابزار بابا و چراغ قوه را از داخل آن برداشت. داد زد: «سایه بازی، بهترین بازی دنیا است.»
مامان داشت چیزی توی لپ تاپ می نوشت. ارسلان چراغ قوه به دست رفت توی اتاق. اول نور چراغ قوه را روی دیوار چرخاند. بعد شروع کرد با انگشت هاش سایه ی حیوان های مختلف را درست کرد. خرگوش و روباه و کلاغ. دست هایش کل دیوار را گرفته بود و خودش از دیدن سایه ی دست های غول پیکرش به هیجان آمده بود. بعد پرده را کنار زد تا ببیند نور چراغ قوه روی شیشه چه شکلی می شود. اما تا نور را روی شیشه انداخت چیز عجیبی دید.
توی نور چراغ قوه، دانه های کوچک سفیدی می رقصیدند، می چرخیدند و پایین می آمدند. ارسلان خوشحال داد زد: «مامان مامان داره برف میاد.» مامان خوشحال دوید توی اتاق. لامپ تراس را روشن کرد و گفت: «وای خدا چه برف خوشگل ریزه میزه ای.»
بعد هر دو ایستادند پشت شیشه و به برف نگاه کردند. مامان گفت: «ببار آسمون، یک دل سیر ببار.» ارسلان هم مثل مامان تکرار کرد: «ببار آسمون، یک دل سیر ببار» اما در همان لحظه متوجه چیزی شد.
چشم ارسلان به خانه ی اهورا دوستش خیره ماند. خانه ی اهورا درست رو به روی خانه ارسلان بود. اهورا دوست ارسلان بود و با هم به یک پیش دبستانی م یرفتند. آن ها گاهی از روی تراس با هم حرف می زدند وحتی بازی می کردند.
پنجره های خانه ی اهورا خاموش و تاریک بود. ارسلان نور چراغ قوه را انداخت روی تراس اهورا. مامان گفت: «گوشیم داره زنگ می زنه. حتما باباست.» و رفت توی اتاق. ارسلان درست نشنید مامان چه می گوید. چون خیره شده بود به روپوش پیش دبستانی اهورا که تنها روی بند رخت خانه شان آویزان بود. آستین های روپوش اهورا یخ زده بود و روپوشش مثل مجسمه ی یخی روی بند تکان تکان می خورد. آن روز توی مهدکودک، دست بچه ها خورده بود به کاسه سوپ اهورا و سوپ ریخته بود روی پیراهنش.
مامان از توی هال داد زد: « بدو بیا ارسلان بابا اومد» ارسلان هنوز داشت به پیراهن اهورا نگاه می کرد که دانه های برف آرام رویش می نشستند. بعد فکری به ذهنش رسید. بدو رفت توی اتاقش و از روی چوب لباسی روپوش مهد کودکش را برداشت.
مامان دوباره گفت: «بدو دیر شد.» ارسلان به زحمت روپوشش را روی رخت آویز تراس پهن کرد و یک گیره روی آن زد و داد زد: «اومدم» ارسلان چراغ قوه را برداشت و خواست از اتاق بیرون بیاید که پشیمان شد، برگشت لامپ تراس را روشن کرد و از اتاق بیرون رفت. دانه های برف می چرخیدند، می رقصیدند و آرام روی دو پیراهن می نشستند و هر دو پیراهن روی بند تکان می خوردند و برای هم دست تکان می دادند. حالا دیگر پیراهن اهورا تنها نبود