شبانه
من سرگذشت یأسم و امید
با سرگذشت خویش:
می مردم از عطش،
آبی نبود تا لب خشکیده تر کنم
می خواستم به نیمه شب آتش،
خورشید شعله زن به درآمد چنان که من
گفتم دو دست را به دو چشمان سپر کنم
با سرگذشت خویش
من سرگذشت یأس و امیدم…