یه بستنی تو یخچال از صبح نشسته تنها
خیلی دلش میخواد که بیاد به خونه ی ما
میرم به اون مغازه تا کاش اونو ببینم
سر میزنم دوباره به دوست نازنینم
سردش شده، میلرزه، برفک زده رو پوستش
فک میکنه که دیگه هیچکس نمیشه دوستش
وقتی منو میبینه یه هو دلش وا میشه
روی لب قهوه ایش یه خنده پیدا میشه
” شاعر: ناصر کشاورز “