قصه ی بقچه ی برف ننه سرما | آی قصه | ننه سرما

– قصه ی صوتی کودکانه | این قصه از هزارقصه* آی قصه، یک روایت جدید از ننه سرمایی است که بقچه ی برف اش را گم می کند. او اول فکر می کند بقچه اش را د..

قصه ی بقچه ی برف ننه سرما | آی قصه | ننه سرما
قصه ی بقچه ی برف ننه سرما | آی قصه | ننه سرما - رنگارنگ - کانال رسمی پایگاه خبری

قصه ی صوتی کودکانه | این قصه از هزارقصه* آی قصه، یک روایت جدید از ننه سرمایی است که بقچه ی برف اش را گم می کند. او اول فکر می کند بقچه اش را دزدیده اند اما بعد متوجه می شود چندتا حیوان ها مثل جغذ و پاندا، بقچه را برداشته اند تا ننه سرما برف نریزد روی جنگل ها. چرا که آن ها نگرانند بچه خرگوش های چشم قرمزی که تازه به دنیا آمده اند سردشان شود. ننه سرما کمی فکر می کند و بعد راه چاره ای پیدا می کند!

این قصه را می توانید از این جا دانلود کنید و یا در پادگیرها مثل اپل پادکست، گوگل پادکست، کست باکس و… بشنوید.

نوشته ی الهه ایزدی خواه
قصه گو: غزل نهانی
تصویرگر: مهدیه قاسمی
متحرک سازی: علی جوادی
قصه ی کودکانه | متن قصه:

ننه سرما تک و تنها، نصف برف ها را گوله کرده و در بقچه اش گذاشته بود تا صبح زود آنها را روی سر جنگل کاج بریزد. او بقچه ی پر از برف را در ایوان گذاشت و خودش که حسابی از کت و کول افتاده بود، به خواب رفت.

صبح خیلی خیلی زود، وقتی ننه سرما به ایوان رفت، بقچه ی برف ها را ندید. اینور گشت، اونور گشت اما خبری از بقچه نبود. ننه سرما با دستپاچگی به طرف کوچه دوید و داد زد: «آهای دزد، دزد اومده،کمک کنید، داره دیر میشه، برف ها الان آب میشن. ابرا سیاه شدن الان وقت ریختن گوله برفی هاس»

اما همه خواب بودند و صدای ننه سرما را نشنیدند. ننه سرما ناامید به سمت خانه اش رفت اما احساس کرد چیزی زیر پایش له شد. زیر پایش را نگاه کرد و ردی از گلوله برفها را دید که روی زمین ریخته شده. تندی سوار هواپیمای ابریش شد و رد گلوله های برف را دنبال کرد. او رفت و رفت و رفت، تا به جنگل کاج رسید. از هواپیمای ابری پیاده شد و زیر درخت ها و بوته ها را یکی یکی گشت، تا اینکه بقچه ی برفش را زیر تخته سنگ کنار رودخانه پیدا کرد. همه ی حیوانات جنگل دور بقچه ی برفی نشسته بودند.

ننه سرما با عصبانیت رو به آنها کرد و گفت: «پس شماها بقچه ی برف رو برداشتین. زود برید کنار باید به کارم برسم و برف ها رو روی جنگل بریزم. بعدا سر فرصت حساب شماها رو میرسم».

جغد دانا جلو رفت و گفت: «ننه سرما خواهش می کنم اول به حرف های ما گوش بده. ما بقچه رو ندزدیدیم. دیشب اومدیم همه چیزو برات بگیم اما اونقدر خوابت سنگین شده بود که صدای ما رو نشنیدی».

پاندای مهربان ادامه داد: «برای همین بقچه ی برفها را آوردیم اما ردی هم گذاشتیم تا بتونی ما رو پیدا کنی».

ننه سرما با تعجب پرسید: «خب برای چی این کارو کردین»؟!

خرگوش چشم قرمزی سرش را پایین انداخت و گفت: «به خاطر من این کارو کردند. آخه بچه های من تازه بدنیا اومدند و اگه برف می بارید من نمی تونستم غذایی پیدا کنم و بچه هام گرسنه می موندند و از سرما یخ می زدن».

ننه سرما گفت: «اما اگه الان برف نباره درخت های جنگل توی بهار گل نمی دن و میوه ندارن».

او به خرگوش کوچولوهای تازه بدنیا اومده نگاه کرد. ده تا خرگوش کوچولوی چشم قرمزی که مثل پنبه سفید و ریزه میزه بودند. ننه سرما پیش خودش گفت که باید کمکشان کند تا بزرگ شوند. کمی فکر کرد و گفت: «آهااا فهمیدم چکار کنیم. من خرگوش چشم قرمزی و بچه هاشو با خودم می برم خونه، اینطوری هم می تونم برفها رو روی سر جنگل بریزم، هم تا آخر زمستون مواظب خرگوشها باشم».

خرگوش چشم قرمزی که خیلی خوشحال شده بود گفت: «منم قول میدم توی گوله کردن برف ها کمکت کنم».

آن روز بچه خرگوش ها به ننه سرما کمک کردند و از توی هواپیمای ابری همه ی برف ها را روی سر جنگل کاج ریختند. اینطوری کار ننه سرما هم کمتر شده بود و زودتر به خانه برگشت و شب کنار شومینه ی توی هال یک سبد بزرگ گذاشت تا بچه خرگوش ها توی گرما بخوابند

دانلود

با دیگران به اشتراک بگذارید:

امتیازدهی: