قصه ی ماموریت سپید ابری | آی قصه | هزارقصه
– قصه ی کودکانه | آی قصه این قصه از هزارقصه* یک داستان زمستانی درباره ی بازی بچه ها است با ابرهایی که برف می بارند و با موتور محرکشان یعنی ب..
قصه ی کودکانه | آی قصه
این قصه از هزارقصه* یک داستان زمستانی درباره ی بازی بچه ها است با ابرهایی که برف می بارند و با موتور محرکشان یعنی بادها این سو و آن سو می روند. این قصه را می توانید از این جا دانلود کنید و یا در پادگیرها مثل اپل پادکست، گوگل پادکست، کست باکس و… بشنوید.
نوشته ی فریناز مختاری
قصه گو: سینوره کفاش طلب
تصویرگر: نیلوفر برومند
متحرک سازی: علی جوادی
قصه ی کودکانه | متن قصه:
لی لی، ابر مهربان و آرامی بود. درست برعکس سپید، دوستش که توی شهر ابرها، به بازیگوشی و شیطنت معروف بود.
یکی از روزهای زمستان که هوا سرد بود و برف، شهر را سفید سفید کرده بود، لی لی خیلی آرام نشسته بود گوشه ی آسمان و داشت بچه ها را تماشا می کرد که مشغول برف بازی بودند.
سپید اما مشغول شیطنت بود. او سوار دوستش، باد شده بود و با صدای بلند فریاد می زد: «بروووو…. تندترررر…. آفریییییییییین…. تند تر حرکت کن».
سپید و باد آنقدر سرعت گرفته بودند که نزدیک لی لی شدند. باد با دیدن لی لی هرچه قدر تلاش کرد نتوانست سرعتش را کم کند و چون، آسمان به خاطر سرمای زیاد، یخ زده بود، سر خورد و سپید محکم خورد به لی لی.
صدای فریاد و ناله ی لی لی و سپید بلند شد و به شهر رسید.
مردم شهر از آن پایین به آسمان نگاه کردند و با هم گفتند: «رعد و برق!»
همه ی بچه هایی که مشغول برف بازی بودند، ترسیدند و قایم شدند. تاراکوچولو که تازه می خواست آدم برفی درست کند زد زیر گریه و رفت توی خانه.
سپهر، مسئول رسیدگی به ابرهای توی آسمان بود. او با شنیدن صدای گریه ی بچه ها، همه ی اهالی آسمان را دور هم جمع کرد تا ببیند چه اتفاقی افتاده. آخر قانون این بود که موقع برف بازی بچه ها، ابرها آرام بنشینند و هیچ بچه ای را از صدای جیغ و دادشان نترسانند.
همه ی بادها و ابرها به جز سپید، به دستور سپهر مامور شدند که دوباره بچه ها را شاد کنند. هرکدام از ابرها سوار یک بچه باد شدند و راه افتادند به سمت شهر. هرجا بچه ای مشغول گریه بود، باد می ایستاد و ابر دستش را بلند می کرد، لبخند می زد و با یک بشکن، دانه های برف را به روی زمین می ریخت و بچه ها غرق در شادی توی برف ها می ر قصیدند.
سپید اما به خاطر شیطنتی که کرده بود جریمه شد. سپهر باید آنقدر بشکن می زد و برف روی سر تاراکوچولو می ریخت تا او بتواند آدم برفی گنده ای که همیشه دوست داشت را بسازد.
سپید به سمت تارا رفت و از آن بالا هی بشکن زد…. بشکن زد…. و بشکن زد. تارا می خندید و شادی می کرد اما اصلا سراغ ساختن آدم برفی نمی رفت.
سپید خسته شده بود و نمی دانست چطور به تارا بگوید آدم برفی درست کند. سپید کمی فکر کرد و یکهو فکری به سرش زد. او یکی از دانه های برف درشت را روی لپ تارا انداخت. دانه ی برف با گرمای صورت تارا آب شد و صورت اش را خنک کرد. تارا تا برف را روی صورتش حس کرد، سرش را بالا آورد و با لبخند به آسمان نگاه کرد. سپید خیلی سریع خودش را شبیه به یک آدم برفی درست کرد.
تارا که حسابی ذوق کرده بود رو به پدرش فریاد زد: «باباااااااااااا… باباااااااااا… آدم برفی توی آسمونه».
سپید سریع خودش را به حالت اول برگرداند و شبیه یک ابر معمولی شد. پدر تارا که توی آسمان آدم برفی ندید دست تارا را گرفت و گفت: «می خوای با همدیگه یه آدم برفی گنده درست کنیم؟»
تارا با خوشحالی گفت: «آخ جووووووووووون. آرههههه.»
سپید که از بشکن زدن و باریدن خسته شده بود. بلاخره موفق شد ماموریتش را به خوبی انجام دهد و از آن بالا به آدم برفی تارا نگاه می کرد که داشت کامل می شد