کنار سفره ی زیباترین مسافر عرش دلم ز پنجه ی تنگ قفس رها می شد
به هر نسیم که در زلف یار می پیچد به هر کرشمه گره ها زکار وا می شد
در این زمانه که مردم همه غریبه شدند در این سکوت کسی با من آشنا می شد