لعنت به بی کسی
دست هایم را که مشت کردم،
با کنجکاوی پرسید:چه پنهان کرده ای؟
گفتم: یک راز !
آرام مثل شبنمی که روی تمشک می نشیند
در آغوشم نشست
نفس هایم که مثل باران روی موهاش و گردنش ریخت
از لبهاش یک بوسه چیدم و گفتم !
یک راز به همین شیرینی؛
به همین تازگی،
یک دوستت دارم ناب