دریک روز خزان پاییزی پرستویی را درحال مهاجرت دیدم به او گفتم . چون به دیار یارم می روی به او بگو دوستش دارم و منتظرش می مانم .بهارسال بعد پرستو نفس نفس زنان امد وباگریه گفت دوستش بدار ولی منتظرش نمان